بدون سر،وسط و حتی ته

اندوه

و اما مرگ.چقدر عجیب است.چقدر باورش سخت است.یکی بوده و دیگر نیست؛هیچ وقت دیگر نیست.هیچ وقت صدایش را نمی شنوی.بویش را نمی شنوی.باهم دعوا نمی کنید.نمی خندید.مرگ عجیب است.باورش سخت است.سه نفر را هم زمان از دست داده.عکس هایشان را دیدم و نفسم بند آمد.نفسم بند آمد و صدای موسیقی را تا ته زیاد کردم.نمی خواستم صدای توی سرم به گوشم برسد.دیگر نیستند و نفس نمی کشند...

از کودکی خیلی وقت ها تصور می کردم پدر و مادر و برادرم را از دست داده ام و مدتی است این تصورات بیشتر شده است.همیشه می گویم اگر قرار بود به انتخاب خودم باشد می خواهم همشان را باهم از دست بدهم.نمی توانم ناراحتی و رنج و اندوه هیچ کدامشان را تاب بیاورم.چه خیال پوچی.چه خیال ساده انگارانه ای.سه نفر را هم زمان از دست داده و تنها کاری که از دستم بر می آید بغض است و تنگی نفس.

 

موسیقی این روز هایم : Supergirl از Reomonn


۰۴ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ناشناس

حتی اگر امروز آخرین روز زندگی ات است.برنامه ات را به هم نریز

بعضی اوقات باید به خودم یادآوری کنم که زنده هستم.ممکن است ثانیه ی بعد نباشم،ولی حالا هستم و باید استفاده کنم.زمانی بود که پستی در تلگرام و اینستاگرام و اینجور شبکه ها دست به دست می گشت با جمله ای به این مضمون که فکر کنید روز آخر زندگیتان است.چطور سپری ش می کنید.عکسی زیبا(فردی بر فراز قله ها،یا در دل جنگل،یا درآغوش یار و یا...)هم می گذاشتند تنگش و در چشممان فرو می کردند.بعد از دیدن و خواندنشان آدمی را غم فرا می گرفت و اگر در حال انجام هر کاری بود از آن دست می کشید و استراحت می کرد،تکه کیکی می خورد؛ اگر رژیم داشت با خود میگفت زندگی آنقدر بلند نیست که خود را اذیت کنم.اگر برنامه ی طاقت فرسایی داشت از آن دست می کشید و خود راتوجیه می کرد و ... . در یک کلام بخواهم اغرار آمیز بگویم همان پست می توانست زندگی هزاران نفر را ویران کند!
نمی گویم این جمله اشتباه است و از این قبلیا صحبت ها.ولی برای افرادی مثل من که باری به هر جهت زندگی می کنند و هدف محکمی ندارند این جملات از سم هم کشنده ترند.برای مثال من می دانم برای رشد فردی باید مسیری را طی کنم.مسیر طولانی است و راه طاقت فرسا.اراده ی قوی ای هم ندارم.برای من دیدن همان یک جمله کافی است تا بزنم زیر همه چیز و گور پدر دنیایی گفته و بروم عشق و حال.فردا هم سر میزند و میبینم که دیروز آخرین روز نبوده و من مانده ام و همان .بله می دانم یکی از منظور های این جمله می تواند این باشد که بروید دنبال علایقتان و آرزوهایتان را زندگی کنید.ولی باز هم به نظرم فشار این قبیل جملات به قدری بر روی من و همسن و سالان من زیاد شده است که دارد تاثیر معکوس می گذارد.
این قبیل جملات آن جنبه ی ناخودآگاه انسانی مرا خیلی قلقلک می دهند.همان جنبه ای که مغز خطاکار و وجود بی اراده ی ما نمی تواند فایده ی بلند مدت فعالیتی را تصور کند و همه چیز را فدای لذت آنی می کند.
به خاطر دارم در کودکی و نوجوانی هوش زیاد موجب مباهات بود.درس نخوانده نمره گرفتن افتخار بود.تمرین ننوشته و بدون تلاش امتحان دادن هم همین طور.افراد پر تلاش را به اصطلاح خرخوان می گفتند و پشتکار تحسین نمی شد.نتیجه چه شد؟افرادی تنبل و تن پرور تربیت شدند که با گذشت زمان بیشتر در منجلاب فرو می روند.متاسفانه احساس می کنم در فرهنگ ما پشتکار و تلاش اهمیتی ندارد و باید بیشتر بهشان اهمیت داد.
این جملات را سر هم کردم که درآخر بگویم فقط این جمله را دوست ندارم.همین: ))


۰۱ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ناشناس

مختصری درباره تصمیم گیری

من در تصمیم گیری ها بسیار ضعیف عمل می کنم؛اصلا نمی تونم بلند مدت فکر کنم و همه ی جوانب قضیه رو بفهمم.کلا زیاد درست و اصولی فکر نمی کنم.فکر میکنم نحوه ی تفکر صحیح رو میشه آموزش داد و باید بهمون آموزش میدادن.یا خودمون باید از خیلی وقت پیش میرفتیم دنبالش.داشتم میگفتم.تو تصمیم گیری ها ضعیف عمل میکنم و باید خودمو فعلا محدود کنم.آخرین تصمیم مهمی که گرفتم مسیر یک سالم رو مشخص کرده و بعد چند روز پشیمون شدم ولی راه بازگشتی نبوده و یک سال دردسر به جون خریدم.باید فعلا خودمو محدود کنم و تا جایی که ممکنه تصمیم بلند مدت نگیرم.اگه راهی برای کمک یا منبعی برای مطالعه و توسعه ی این مهارت میشناسید خوشحال میشم کمکم کنید.

یک چیز جالب دیگه تدتاکی بود از دن گیلبرت،روانشناس مشهور.در کل میگفت ما انسان ها چقدر خطا کاریم و عموما تصمیم هایی میگیریم که در آینده ازشون پشیمون میشیم.فکر میکنیماز این به بعد شخصیت ثابتی داریم و بر مبنای همین تصمیم میگیریم.اگه از یه نفر بپرسین که در ده سال گذشته چقدر تغییر کرده احتمالا میگه خیلی زیاد ولی پیش بینی میکنه که در ده سال پیش رو چندان تغییری نکنه.میگفت دلیل این خطای ذهنی رو هنوز نفهمیدن ولی احتمالا به خاطر اینه که مغز ما راحت طلبه؛به عبارتی براش مرور گذشته و اندازه گیری تغییرات آسونه ولی نمی تونه به این سادگی آینده رو تصور کنه و برای همین فکر میکنه"خب من که نمی تونم تصورش کنم،پس همین شکلیه دیگه" آره عزیزان من مغز ما خیلی عجیب و خارق العاده و راحت طلبه.بپذیریم تنها موضوع ثابت در زندگیمون همین تغییره.

درباره این موضوع بیشتر می نویسم.

از این به بعد حتما مرتب می نویسم.


۲۷ تیر ۹۷ ، ۰۰:۵۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ناشناس

به مناسبت تساوی

خب الآن هم خوشحال و هم ناراحتم.صلاحیت روانی برای نوشتن ندارم.ولی باید یک جایی این انرژی را تخلیه کنم به هرحال!

داشتم به این فکر می کردم ما آدم ها چقدر عجیبیم.اگر بعد از فهمیدن قرعه های جام جهانی بهمان می گفتند که آره ملت رشید و عزیز ایران،بیرانوند پنالتی رونالدو را می گیرد.یا امیری به پیکه لایی می زند یا با پرتغال مساوی می کنیم،احتمالن سیل الفاط مثبت هجده سال از دهانمان جاری می شد و دهان طرف را بو می کردیم.ولی همه ی این اتفاقات افتاد و ما اینجاییم .سرشار از خوشحالی و افسوس.

حالا من از تیم ملی و توانایی هایش اطلاعی ندارم ولی صرفا خواستم مثالی بیاورم برای این رفتارمان.متوقع بودنمان.از شادی هایمان استفاده نکردن.در جمله ی هرکداممان اگری وجود دارد.شادی این ای کاش ها را دوست ندارم.همیشه با این دست ای کاش ها مغزم را فریب داده ام.شما به من یک خیار بدهید من با رویا پردازی با آن خیار به مدیریت چندین شرکت در سیلیکون ولی می رسم.می خواهم بگویم رویا پردازی حدی دارد.ما را بالا می برد و در ارتفاع ولمان می کند.در انتها افسوس می ماند از موقعیت های از دست رفته خیلی از این افسوس ها شادیمان را،انرژی مان را،زمان که ارزشمندترین داراییمان است را ازمان می گیرد.تا یه اندازه ای می توانند به عنوان نیروی محرکه عمل کنند.ولی باید اندازه شان دستمان باشد.

 

در کل خواستم هم ابراز شادی کنم از بازی امشب.هم یادم باشد بعدا درباره ی مورد دوم بنویسم.


۰۵ تیر ۹۷ ، ۰۱:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ناشناس

چرک نوشته دو

امروز باید بنویسم.می دانم نوشتن یکی از بهترین راه های شناختن خود است.انقدر تهی هستم که دارم در ته ته ذهنم جست و جو می کنم تا چند جمله ای سر هم کنم و این مسئولیت را از سر وا کنم.بعضی اوقات احساس می کنم در نوشته هایم خود حقیقی ام نیستم.شخصیتی ساخته ام و پر و بالش می دهم.حتی دوستش هم ندارم ولی چه کنم که خالی هستم و خود خودم چیزی نیست که حرفی داشته باشد.(در این قسمت نویسنده خواست بگوید بله مینویسد ولی انقدر چرت و پرت و اراجیف می نویسد که نمی توان منتشرشان کرد.خوشبختانه یا متاسفانه).

خب خودم که چیزی برای گفتن ندارم دلبندانم.برای اینکه سرگرم شویم کمی درباره ی فیلمی که امروز دیدم بگویم.گل بگوییم و بشنویم دور همی.

عشق سگی را دیدم.محصول سال دو هزار میلادی و ساخت مکزیک.استاد ادبیات دوست داشتنیمان معرفیش کرد و حقا که چه فیلم خوبی بود.مثل پالپ فیکشن داستان های مستقلی را روایت می کرد که در یک نقطه به هم برخورد می کنند و بو بعد از آن چقدر زندگی هایششان عوض می شود(البته که مستقل نبودند.مگر زندگی من و ساکن خانه دوازدهمِ کوچه ی سومِ خیابان هفتاد و هشتم گلسار رشت به هم غیر مرتبط است که زندگی دو شهروند مکزیکوسیتی از هم مستقل باشد؟)(البته که یک دفعه زندگی هایشان تغییر نمی کند،حداقل نه خیلی به واسطه ی آن تصادف.چه می دانم شاید یک لحظه ای که هیچ صدایی ندارد باعث تغییر یکباره ی زندگی شخصی شود.یا شاید هم این افسانه باشد زندگی و داستان هر شخص به یکباره دچار تغییر و تحول نشود.یک روند غیر خطی مثلا).چقدر این داستان هایی که قهرمان ندارند را دوست دارم.ذهنم مسموم شده و همیشه دنبال قهرمانی می گردد که همه ی صفات خوب اخلاقی را داشته باشد و بیاید و دنیا را کن فیکون کند.نه جانم این داستان ها شیرین ترند.همین آدم های معمولی با بدی ها و خوبی هایی که با چینش خاصی باعث منحصر به فرد شدن هرکدامشان می شود.

این داستان هایی که زندگی را رویایی نشان نمی دهند را چقدر دوست دارم.زندگی در اوج رذالت ها و پستی،در بدترین نقاط شهر،در بدترین شرایط زندگی.ولی باز هم زیستن را نشان می دهند.امید و ناامیدی و عادی بودن همه چیز.

در کل این که در درون هر آدمی جنگ و داستانی در جریان است و مرکز جهان وجودندارد.با هم مهربان باشیم و در مصرف آب صرفه جویی کنیم:))





۰۱ تیر ۹۷ ، ۲۳:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ناشناس

تاثیر مخرب فیلم؟

می خواستم کمی درباره ی هنر بنویسم.کمی هم درباره ی فیلم های صدا سیما.اول از دومی شروع میکنم.

ادامه مطلب...
۲۶ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ناشناس

لیست زندگی

از جمله فیلم هایی که بسیار دوست داشتم لیست شیندلر(schindler's list)هست.موسیقی متن فوق العاده.سکانس های بی نظیر که در ذهن نقش می بندند..

می خواهم به بهترین سکانس های از دید خودم اشاره کنم.اگره فیلم را ندیدید خطر اسپویل شدن دارد:))

ادامه مطلب...
۰۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ناشناس

خاطره

همیشه با خودم می گفتم که آدم سانتیمانتالی نیستم.به واسطه ی تغییر محل سکونت های بسیاری که داشتیم زیاد به خانه یا محله ای دل نبسته بودم و در جستجوی گذشته و تعریف از گذشته ها نبوده ام.کلا فکر می کردم خاطرات اهمیت زیادی در ذهنم ندارند و گوشه ای افتاده و خاک می خورند.

اما به یک باره آن حس عجیب.وقتی همراه پدر به خانه ای سر زدم که سیزده سال پیش در آن زندگی می کردیم.سن کمی داشتم ولی خاطرات مات نبودند.یکهو سر برآوردند و دور قلبم چنبره زدند.شیرین و تلخ بودند.حس عجیبی بود.در آن سیزده سال چ تغییرات زیادی رخ داده بود.اگر هر سال از آن سیزده سال ازم می پرسیدند که فکر می کنی سال بعد چگونه است چه پاسخ های متفاوت از واقعیتی داشتم.

نمی دانم خاطرات گنج سال های گذر کرده هستند.یا خرت و پرت ها کهنه ای که در ذهن انبار می شوندو به قلب فشار می آورند.نمی دانم.خاطرات را دوست ندارم.لبخند تلخی که به لب می نشانند را دوست ندارم.خاطرات از جنس پیری پدر و مادرند.از جنس حسرت اند.شاید آینده ی له شده در مشت ها.خاطرات را دوست ندارم


۰۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ناشناس