همیشه با خودم می گفتم که آدم سانتیمانتالی نیستم.به واسطه ی تغییر محل سکونت های بسیاری که داشتیم زیاد به خانه یا محله ای دل نبسته بودم و در جستجوی گذشته و تعریف از گذشته ها نبوده ام.کلا فکر می کردم خاطرات اهمیت زیادی در ذهنم ندارند و گوشه ای افتاده و خاک می خورند.

اما به یک باره آن حس عجیب.وقتی همراه پدر به خانه ای سر زدم که سیزده سال پیش در آن زندگی می کردیم.سن کمی داشتم ولی خاطرات مات نبودند.یکهو سر برآوردند و دور قلبم چنبره زدند.شیرین و تلخ بودند.حس عجیبی بود.در آن سیزده سال چ تغییرات زیادی رخ داده بود.اگر هر سال از آن سیزده سال ازم می پرسیدند که فکر می کنی سال بعد چگونه است چه پاسخ های متفاوت از واقعیتی داشتم.

نمی دانم خاطرات گنج سال های گذر کرده هستند.یا خرت و پرت ها کهنه ای که در ذهن انبار می شوندو به قلب فشار می آورند.نمی دانم.خاطرات را دوست ندارم.لبخند تلخی که به لب می نشانند را دوست ندارم.خاطرات از جنس پیری پدر و مادرند.از جنس حسرت اند.شاید آینده ی له شده در مشت ها.خاطرات را دوست ندارم