امروز باید بنویسم.می دانم نوشتن یکی از بهترین راه های شناختن خود است.انقدر تهی هستم که دارم در ته ته ذهنم جست و جو می کنم تا چند جمله ای سر هم کنم و این مسئولیت را از سر وا کنم.بعضی اوقات احساس می کنم در نوشته هایم خود حقیقی ام نیستم.شخصیتی ساخته ام و پر و بالش می دهم.حتی دوستش هم ندارم ولی چه کنم که خالی هستم و خود خودم چیزی نیست که حرفی داشته باشد.(در این قسمت نویسنده خواست بگوید بله مینویسد ولی انقدر چرت و پرت و اراجیف می نویسد که نمی توان منتشرشان کرد.خوشبختانه یا متاسفانه).

خب خودم که چیزی برای گفتن ندارم دلبندانم.برای اینکه سرگرم شویم کمی درباره ی فیلمی که امروز دیدم بگویم.گل بگوییم و بشنویم دور همی.

عشق سگی را دیدم.محصول سال دو هزار میلادی و ساخت مکزیک.استاد ادبیات دوست داشتنیمان معرفیش کرد و حقا که چه فیلم خوبی بود.مثل پالپ فیکشن داستان های مستقلی را روایت می کرد که در یک نقطه به هم برخورد می کنند و بو بعد از آن چقدر زندگی هایششان عوض می شود(البته که مستقل نبودند.مگر زندگی من و ساکن خانه دوازدهمِ کوچه ی سومِ خیابان هفتاد و هشتم گلسار رشت به هم غیر مرتبط است که زندگی دو شهروند مکزیکوسیتی از هم مستقل باشد؟)(البته که یک دفعه زندگی هایشان تغییر نمی کند،حداقل نه خیلی به واسطه ی آن تصادف.چه می دانم شاید یک لحظه ای که هیچ صدایی ندارد باعث تغییر یکباره ی زندگی شخصی شود.یا شاید هم این افسانه باشد زندگی و داستان هر شخص به یکباره دچار تغییر و تحول نشود.یک روند غیر خطی مثلا).چقدر این داستان هایی که قهرمان ندارند را دوست دارم.ذهنم مسموم شده و همیشه دنبال قهرمانی می گردد که همه ی صفات خوب اخلاقی را داشته باشد و بیاید و دنیا را کن فیکون کند.نه جانم این داستان ها شیرین ترند.همین آدم های معمولی با بدی ها و خوبی هایی که با چینش خاصی باعث منحصر به فرد شدن هرکدامشان می شود.

این داستان هایی که زندگی را رویایی نشان نمی دهند را چقدر دوست دارم.زندگی در اوج رذالت ها و پستی،در بدترین نقاط شهر،در بدترین شرایط زندگی.ولی باز هم زیستن را نشان می دهند.امید و ناامیدی و عادی بودن همه چیز.

در کل این که در درون هر آدمی جنگ و داستانی در جریان است و مرکز جهان وجودندارد.با هم مهربان باشیم و در مصرف آب صرفه جویی کنیم:))