و اما مرگ.چقدر عجیب است.چقدر باورش سخت است.یکی بوده و دیگر نیست؛هیچ وقت دیگر نیست.هیچ وقت صدایش را نمی شنوی.بویش را نمی شنوی.باهم دعوا نمی کنید.نمی خندید.مرگ عجیب است.باورش سخت است.سه نفر را هم زمان از دست داده.عکس هایشان را دیدم و نفسم بند آمد.نفسم بند آمد و صدای موسیقی را تا ته زیاد کردم.نمی خواستم صدای توی سرم به گوشم برسد.دیگر نیستند و نفس نمی کشند...

از کودکی خیلی وقت ها تصور می کردم پدر و مادر و برادرم را از دست داده ام و مدتی است این تصورات بیشتر شده است.همیشه می گویم اگر قرار بود به انتخاب خودم باشد می خواهم همشان را باهم از دست بدهم.نمی توانم ناراحتی و رنج و اندوه هیچ کدامشان را تاب بیاورم.چه خیال پوچی.چه خیال ساده انگارانه ای.سه نفر را هم زمان از دست داده و تنها کاری که از دستم بر می آید بغض است و تنگی نفس.

 

موسیقی این روز هایم : Supergirl از Reomonn