می خواستم کمی درباره ی هنر بنویسم.کمی هم درباره ی فیلم های صدا سیما.اول از دومی شروع میکنم.

می خواستم کمی درباره ی هنر بنویسم.کمی هم درباره ی فیلم های صدا سیما.اول از دومی شروع میکنم.

در فیلم ها و سریال های صدا و سیمای ایران قالب داستان و فیمنامه ها (نویسنده اصلن نمی داند فیلمنامه چیست و چه تعریف دقیقی دارد)به این صورت است:خانواده ای پر جمعیت،مهر و محبت در بین اعضای خانواده موج می زند.خانه ای حیاط دار و قدیمی پر از گلدان.مادری سرزنده و پدری که بیرون از خانه گار می کند.روابط بین پدر و دختر فوق العاده و سرشار از عشق است.روابز بین مادر و پدر با احترام.هر هفته حداقل یک بار در خانه ی بزرگ فامیل(که آقاجون و خانوم جون صدایشان می زنند و احتمالا آقاجون حجره ی فرش فروشی دارد)جمع می شوند،گل می گویند و گل می شنوند.تعداد زیادی پسرخاله و دختردایی که با هم بازی می کنند و روابط صمیمانه ای دارند.میهمانی پر از خنده و شادی است و خاله ا و دایی ها از فرزندان حمایت می کنند.یک نفر از اعضای فامیل که در میهمانی حضضور ندارد(احتمالا پسر کوچک خانواده)فردی بی دین  و ایمان است که نماز نمی خواند و روزه نمی گیرد و به پدر و مادر بی احترامی می کند.در انتهای سریال سی قسمتی که مصادف با محرم یا انتهای ماه رمضان است.فرد نامبرده(همان فرزند ناخلف)دچار عذابی آسمانی شده و متنبه می شود و همه چی به خوبی و خوشی تمام می شود و ما نتیجه می گیریم فرد خوبی باشیم و نماز و روزه بخوانیم و به طور منظم دست آقاجان را ببوسیم.

من در خانواده ای چهارنفره که در شهری دور از اعضای فامیل به دنیا آمدم.طبیعتن خبری از مهمانی های هر هفته و بگو و بخند ها نبود.رابطه ای معمولی با پدرم داشتم و دستشان را نمی بوسیدم.هر شب اعضای خانواده همدیگر را در آغوش نمی گرفتیم و به هم مهر و محبت تزریق نمی کردیم!اتفاق هیجان انگیزی نمی افتاد و خبری از نماز و روزه و محرم و ... نبود.روز ها شب می شد و شب ها روز.

برای من از کودکی تلویزیون و این فیلم ها و سریال های آبکی که درخشان ترین صحنه ی آن گفتن پدرصلواتی توسط آقاجان و سپس قاه قاه خندیدن و جامه دریدن اعضای خانواده است،منبع دریافت اطلاعات درباره ی زندگی سایر افراد جامعه بوده است.خانواده های مختلفی با قالبی که توضیح داده شده می دیدم و روزها و ماه ها با آنان زندگی می کردم.نتیجه چه شد؟ناراضایتی آقا!ناراضیتی.از کودکی فکر می کردم در خانواده ای عجیب و غریب زندگی می کنم.همیشه ناراحت بودم و با خودم صحبت می کردم و در قلبم پدر و مادرم را ملامت می کردم که به واسطه ی دوری از اعضای فامیل چنین زندگی مصیبت بار و سرشار از تنهایی را برای ما رقم زده اند.همیشه از مرگ پدر و مادر می ترسیدم،نه فقط به خاطر وابستگی و علاقه ی زیاد،بلکه به خاطر اینکه نماز نمیخواندند و روزه نمی گرفتند.حتما جایشان جهنم بود دیگر!بدر ذهنم اتفاقاتی خارق العاده و اغلب تراژیک را مجسم می کردم که در آخر خودم قهرمان داستان می شدم و زندگیم می شدمثل تلویزون.بعضی اوقات از اینکه مادرم را بیشتر از پدرم دوست دارم احساس گناه و غیرعادی بودن می کردم،هر چه نباشد با قالبی که همیشه دیده بودم فرق داشت.حتما من مشکلی داشتم.خلاصه!اینگونه بود که این نارضایتی عمیق در من شکل گرفت.کسی هم نبود که یک جفت نر و ماده بزند درگوشمان و تلویزیون را از من بگیرد.یا حداقل منبع دیگری برای ارتباط با دنیای بیرون بهم معرفی کند.

حالا که اندازه نوزده سال پربرکت! از خداوند عمر گرفته ام و در شهری بزرگ تر زندگی می کنم می بینم که بله ما آدم های عجیبی نیستیم.آن ذهن فیلمنامه نویس های پدرصلواتی! صداسیماست که عجیب است.در این شهر بزرگ هزاران هزار خانواده ی دیگر به دور از شهر مادری خود هستند.شب و روز دعوا می کنند و اتفاق هیجان انگیزی درزندگیشان رخ نمی دهد.روز را شب می کنند و شب را روز.

به این نتیجه رسیدم که خوب نیست ،دیدن سریال های تلویزیونی(علی الخصوص رمضانی!) برای من خوب نیست.قالبی در ذهنم ساخته بود که هر چه درآن قالب پرنشدنی قرار نمی گرفت بد بود و عذاب آور.نمی دانم هنر چیست..رسالتش چیست...ولی هر چه که باشد فکر نکنم این دست برنامه ها در زمره ی هنریجات قرار بگیرند.هنر نباید انقدر مخرب باشد..نمی دانم شاید هم اگر هنر این است،برای من خوب نیست.

خلاصه خوانندگان خیالی من...این قدر پرگویی کردم تا بگویم بله من تازه فهمیدم اوضاع از چه قرار است و دارم معمولی بودنمان را با آغوش باز می پذیرم و از این بابت خیلی خوشحالم.